شعر 9
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، موهای سیه سپید گشته
این حنجره گشته بی صدا و دل از همه نا امید گشته
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، از غصه و غم خیال پژمرد
و آن سینه ی محرم به هر راز از سردی این زمانه افسرد
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر لب به جز آه دل نمانده
بر مشت به غیر خاک خشم و بر پای به غیر گل نمانده
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دنیا به سر آمده ست ما را
تزویر و ریا و کینه توزی تا پشت در آمده ست ما را
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پر وسوسه سوی مرگ هستیم
وآن قلب که بود هر امیدش ، از تلخی زندگی شکستیم
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آن کهنه درخت لطف خشکید
هم یاس به سوی ما روان شد ، هم مرگ به روی ما بخندید
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، دوران خوش شباب رفته ست
وآن تازه بهار زندگانی بنگر که چه پر شتاب رفته ست
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، هر دوست دچار درد دیگر
همدرد کجاست ؟ کاین غریبان ، از درد گسسته اند آخر
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیده ترانه ها به
امید کجاست تا سپیده ؟ بی صبح و سحر شده ست شبها
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، گلدان بهانه ها شکسته
با من تو بگو در این سیاهی درهای امید را که بسته ؟
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، تکرار دقایقی پر از درد
خورشید کجاست تا بتابد بر شب زدگان خسته دلسرد
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، خشکیدن باغ آشنایی
تا رویش این کویر بی جان کو آنکه دهد به من ندایی ؟
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، بر چشم امید اشک حسرت
بر دست طلب قصور همت ، بر صورت شوق رنگ حیرت
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، پرپر شدن گل صداقت
ویرانی سادگی ز تزویر ، خاموشی شمع هر رفاقت
تا چشم به هم زدیم دیدیم ، آتش به سرای یاد هر دوست
انگار که نمانده در زمانه ، هر کس که ز دوست یادی از اوست
تا چشم به هم زدیم ، دیدیم مرگ دل و دین و عشق و اسرار
گویی به چه شکل ماند هرکس ؟ جنبنده ولی به روح مردار